خواب

هذیانی در پس یک خواب

جلوی در به همراه عده ای منتظر بودیم برویم داخل ؛ شاید حدود بیست نفر. دو نفربا من بودند که ظاهرا از طرف من یا به درخواست من به آنجا آمده بودند؛ یک مرد و یک زن. مرد پسر عمه پدرم بود که سالهاست او را ندیده ام، ولی زن را هر چه فکر می کنم یادم نمی آید.هر چند کمی جلوتر که برویم آن دو به پدر و مادرم تبدیل می شوند و بعد از جریان بیرون می روند.

 

در آن وضعیت آن مکان  را می شناختم ، گرچه حالا هرچه به مغزم فشار می آورم یادم نمی آید آنجا را قبلا دیده باشم . منظورم این است که آن مکان با چیزی که در واقعیت از آن دیده ام تفاوت داشت.عده ای سرباز و نظامی آنجا بودند و نگهبانی می دادند.بعد از مدتی در باز شد و ما داخل رفتیم؛ به صف و از لابه لای  نرده های سبز رنگی که عرضشان طوری بود که فقط یک نفر می توانست از میانشان عبور کند. بعد وارد محوطه ای شدیم و بدون اینکه کسی راه را به ما نشان بدهد به دنبال مسیری که جمعیت طی می کرد رفتیم . در همین مسیر که گویا من آنرا بهتر از همراهانم می شناختم(چون مرتب برای آنها توضیح می دادم)، به حیاط کوچکی رسیدیم که در آهنی قدیمی داشت که به بیرون از آن محوطه باز می شد. گویا در آن وضعیت آن در به کوچه محل کار من كه یك مركز معتبر فرهنگی است ، باز می شد و من فضای آن طرف در را می شناختم:"اون طرف محل كار منه، یادتونه که نشونتون دادم؟"هر چه قدر جلوتر که می رفتیم تعداد سربازان و نظامیان بیشتر می شد.همین طور که می رفتیم از مکان هایی عبور می کردیم که در آن فضا متعلق به اداره‌ام بود و من آنها را برای همراهانم توضیح می دادم ؛ بناهای عظیم تاریخی که فقط عکسهای آنها را دیده ام و یا مکان های مجللی که در واقعیت وجود خارجی ندارند. همین طورکه من از محل كارم و اهمیتش برای همراهانم صحبت می کردم کم کم حرکت ما بصورت یک ردیف طولانی پشت سر هم در آمد ؛ مثل تصاویر اعزام سربازان در زمان جنگ که از تلویزیون پخش می شد . نفر جلویی من مردی حدودا سی و هفت هشت ساله بود با مو و ریش قهوه ای که مثل کوهنوردها لباس پوشیده بود که یک کوله پشتی داشت. او همین طور که من صحبت می کردم صدای مرا می شنید ، کم کم وارد بحث شد و شروع کرد به مخالفت کردن با من و بر ضد اداره‌ی من صحبت کرد .این بحث بین ما ادامه پیدا کرد تا رسیدیم به محلی برای استراحت. آنجا یک فروشنده پشت یک یخچال ویترین دار ایستاده بود و نوشیدنی و چیزهای دیگر می فروخت. وقتی به سمت همراهانم برگشتم تا ببینم آنها چه می خورند دیدم آنها پدر و مادرم هستند که به شدت خسته اند.مادرم کنار درختی نشست و از درد پایش شکایت کرد و پدرم به همان درخت تکیه داد و بی مقدمه ابتدا برای من آرزوی طول عمر کرد و بعد با لحنی به شدت خسته اظهار امیدواری کرد سال بعد مرا بدون سردردهایم ببیند! من ابتدا برای آنها نوشیدنی خریدم بعد به کسی گفتم که پدرم ناراحتی قلبی دارد و خواستم آنها را برگردانند. بعد دوباره با آن مرد ریش قهوه ای بحث کردم و او برای اینکه مدرکی برای اثبات حرفهایش به من نشان دهد ، یک پاکت حاوی یکی از کتابهای ادارهِ من را که به نام او و به عنوان خبرنگار روزنامه شرق ارسال شده بود را با تمسخر به من نشان داد و گفت اینها را توسط یک دوست که در آن روزنامه کار می کند از محل كار من می گیرد. من هم با عصبانیت او را تهدید کردم که دیگر هیچ بسته ای را به این نام برای آن روزنامه نمی فرستم. در همین هنگام ناگهان لباسهای آن مرد به لباسهای نظامی های درجه دار تغییر کرد و من متوجه شدم او یکی از نظامیان رده بالای مملکتی است. او با عصبانیت مرا تهدید کرد که اگر این کار را بکنم مرا به همان دوستش تحویل می دهد تا مرا بکشد. ترسیدم و خواستم قضیه را رفع و رجوع کنم که  او از من جدا شد و دوباره همراه صف به راه افتاد. من بلافاصله دنبالش راه افتادم، خودم را به پشت سر او که دوباره لباسهای قبل به تنش بود رساندم و شروع به صحبت کردم. اما او حرفهای مرا گوش نمی داد و شروع کرد به جلو زدن در صف. او بعد از چند ثانیه  دهها متر جلوتر از من از آدمهای داخل صف سبقت می گرفت و جلو می رفت.حالا دیگر ما به فضایی باز، مثل یک مرتع رسیده بودیم و من نمی خواستم دیگر تلاشی برای رسیدن و آشتی با او بکنم که متوجه شدم چیزهایی به سرعت از کنارم عبور می کند، به نحوی که من عبور آنها را از نزدیک خودم احساس می کردم. در همین موقع که گیج به اطراف نگاه می کردم، یکی از افراد آن صف ، که دیگر بیشترشان نظامی بودند ، گفت:" اون می خواد با تیر بزندت !"وقتی به جلو نگاه کردم ، دیدم او تفنگ به دست ، از دور به من شلیک می کند. شروع به دویدن کردم و خودم را پشت درختی رساندم که چند متری جلوتر از من در همان حوالی بود و خودم را پشت آن پنهان کردم . تیرها یکی بعد از دیگری به درخت می خوردند و من قدرت هیچ کاری نداشتم. ناگهان وجود چیزی را در دستانم احساس کردم.وقتی به دستانم نگاه کردم تفنگی دیدم که آن هم در آن وضعیت برایم نا آشنا نبود. پس من هم شروع کردم به تیراندازی و همین طور کم کم به جلو رفتم. کم کم وارد جایی شدم مثل یک شهر کوچک میان راهی و رسیدم جلوی دکانی که دیوار چهارم نداشت و دستگاهها و ابزارهایش شبیه یک کارگاه  آهنگری یا تراشکاری بود. در همین لحظه ناگهان مرد ریش قهوه ای در حالی که در دستانش یک اسلحه عجیب و غریب بود بیرون آمد و به سمت من نشانه رفت. به نوک اسلحه چیزی شبیه تیغه اره دراز دستگاههای چوب بری وصل بود که سر دیگرش به یک دستگاه در گوشه مغازه که از دید پنهان بود وصل شده بود. مرد ماشه را چکاند ، اما اسلحه گیر کرد. من به سرعت دویدم و با او درگیر شدم . به زور اسلحه را از دستانش بیرون کشیدم و به سمت خودش گرفتم و شلیک کردم.تیغه اره  به صورت افقی از میان شکمش عبور کرد و به دیوار پشتش نشست.خون از شکم و دهانش بیرون زد . من انگار که از قبل آموزش دیده باشم دویدم و سر تیغه را از دیوار جدا کردم و به دستگاه وصل کردم . حالا دو سر تیغه به دستگاه وصل بود. در همین هنگام مردی با شلوار و پوتین چریکی و عرقگیر مشکی از طبقه بالای مغازه به پایین دوید .او همان دوستی بود که مرد ریش قهوه ای ازش حرف می زد. نمی دانم از کجا ، ولی این را مطمئن بودم. او ابتدا به دوستش و سپس به من نگاه کرد . بعد به طرف دستگاه رفت و آنرا روشن کرد. دستگاه به کار افتاد و تیغه شروع  به چرخش کرد . مرد ریش قهوه ای که هنوز سر پا بود فریاد کنان به سمت دستگاه کشیده شد و از زاویه دید من بیرون رفت.ناگهان صدای اره کردن جسمی آمد و خون سرخ رنگی به دیوار روبروی من پاشیده شد . بدون دیدن آن صحنه هم مطمئن بودم که مرد ریش قهوه ای از کمر نصف شده است. دوست او دوباره به من نگاه کرد و بعد دوباره از پله ها بالا رفت...



بازدید: 737 بار
سال: 1384
فعالیت: نویسنده

گالری تصاویر