بعد سالها تو این دم عیدی رفتم خیابون انقلاب روبروی دانشگاه! سالها قبل، زمان دانشجویی و حتی قبلترش به قول بچهها خوراكم اونجا بود. به خصوص قبل از عید كه میرفتم برای خرید كتابهای عید و تقویم و اینجور چیزا. یادمه اون موقعها خیلی شوق و ذوق داشتم و معمولا رفتن و اومدنم یه چهار پنج ساعتی طول میكشید. خیلی موقعها پول كم میآوردم و دمغ میشدم. بعضی وقتها انقدر راه میرفتم كه دیگه پاهام نای رفتن نداشت. جوونیهام یا تنها میرفتم و یا با بعضی دوستای كتاب خونم. بعدتر هم كه با آزاده(همسرم) آشنا شدم، همیشه با هم میرفتیم و كادوهای عید رو اونجا میگرفتیم. هر جفتمون معتقد به كادوی فرهنگی بودیم و با ربط و بیربط برای كَس و كارمون كالای فرهنگی میخریدیم. خلاصه روبروی دانشگاه برام حال و هوایی داشت.
دیروز سر اسكندری بودم و باید یكی دو ساعت منتظر آزاده میموندم. مونده بودم چیكار كنم. زنگ زدم بهش. پیشنهاد کرد برم واسه خودم خرید. واسش غرغر کردم که اینم شد پیشنهاد بعدش هم گفتم خودم یه خاکی تو سرم می کنم و گوشی رو قطع کردم. جوونکی شهرستانی زد به شونم: آقا آزادی کجاست؟ بی حوصله به روبروم اشاره کردم که این طرفه. اونم راست دستم رو گرفت و دور شد. صداش زدم: با ماشین برو خیلی راهه! برگشت و یه نیگاه بهم کرد: عجله ندارم. شونه بالا انداختم و خلاف جهتش راه افتادم. همینطور كه داشتم قدم میزدم و فكر میكردم، رسیدم به جمالزاده و دیدم نزدیك انقلابم و زد به سرم كه یاالله! پسر برو انقلاب، روبروی دانشگاه! حالا كه دیگه هم وقت داری و هم پول! معطل نکردم، سوار تاكسی شدم و سه سوته رسیدم اونجا. درست هم روبروی دانشگاه از تاكسی پیاده شدم؛ گفتم حالش به همینه. یه سیگار آتیش زدم و شروع كردم به قدم زدن و تماشای ویترین مغازهها. سیگاره حال نداد؛ تعجب کردم، اما بیخیال شدم و انداختمش دور . گفتم شاید چون دارم كار فرهنگی میكنم، حركت ضد فرهنگی جواب نمیده! اما قدم زدنم هم جواب نمیداد! دیگه كتابهای تو ویترینها منو میخ نمیكرد! دیگه هیچی منو نمیكشید تو مغازهها! هی سعی میكردم به تراكتها و آگهیها نگاه كنم: كتاب فلان كَس آمد... كاست بهمان آدم منتشر شد... تقویم سینمایی رسید! ده لامصب چته... به خودم گفتم. دریغ از یه خورده شهوت برای رفتن به داخل مغازه! كتابها و سیدیها و تقویمها دیگه برام جذابیت نداشت! دیگه هیچی برام جذابیت نداشت! حتی مردم كه یه زمانی خرید كردنشون برام لذت داشت، دیگه نظرم رو جلب نمیكردن. گر چه همشون هم به نظرم دمغ میاومدن و بیحوصله. به نظرم همه شون داشتن مثل من ول می گشتن. از پشت شیشهی چند تا كتابفروشی سرك كشیدم؛ خبری نبود! بعد سه ربع ول چرخیدن نه چیزی خریده بودم و نه حتی توی مغازهای رفته بودم. دیگه انقلاب برام جذابیتی نداشت! انگار كه دیگه نه انقلاب، انقلاب بود و نه من، من. تلفنم زنگ زد. آزاده دلش به رحم اومده بود و می خواست زودتر بیاد. از خدا خواسته رفتم اونور خیابون و دست بلند کردم: آزادی! یه تاکسی زد رو ترمز. در رو باز کردم و پریدم توش. دربست؟ راننده ش گفت. گفتم نه، مسافر سوار کن. در رو بستم.